میشل فوکو زمانی مطایب هآمیزانه گفته بود: » شاید روزی قرن دلوزی باشد«. بی شک اشاره ی او برخالفِ ترجمه های
نادرستِ متداولِ این عبارت، به »قرن بیستم« نبوده است، بلکه شاید به نوعی »هم برآیندیِ« مکانی-زمانی از آفرینشهای
ناهمگون زیستی اشاره دارد)حیات باوری ماشینی دلوز و گتاری ( که مختص به دلوز بوده است. دلوز و گتاری حوالی
سال ،1969 به جای ارائه ی طیفی از بدیل های پسا-ساختارگرا برای فلسفه، »ماشین« را به منزله ی به حرکت درآوریِ ضد-
ساختاری مفهوم روی »صفحه ی درونماندگاریِ« فلسفه در نظر میگیرند که ساختارگرایی آن را به انواعی از
جایگشت های ثابتِ ساختاری تقلیل داده بود. از دید آنها، ساختارگرایی یک »فلسفه ی استعالیی جدید« است که به
جای »شدن«ها که ناشی از »سرعتهای بیکران اندیشه«اند، به هستی و بودن های ایستا وابسته است، اما هستیی که خود
با نوعی الهامِ رواقی-کارولی که میتوان رد آن را حتی تا پارمندیس نیزپی گرفت مساوی و هم ارز زبان است؛